بچه ها داستان قشنگیه از دستش ندید...
تاريخ : | 23:59 | نويسنده : ☁.¸¸.•☂ ☁alireza

همش چهار سالم بود یه دختر چشم عسلی با موهای بلند ومشکی،صورتم کمی آفتاب سوخته شده بود چون ظهرا توی کوچه توپ بازی میکردم صمیمی ترین دوستم پرستو بود که توی کوچه بازی میکردیم. پرهام شش ساله برادر پرستو بود که باآن موهای پرپشت وقارچی و چشمای مشتاقش به من نگاه میکرد اون روز پرستو نیومده بود و من تنهایی توی کوچه بازی میکردم پرهام روی پله دم خونشون نشسته بود ونگام میکرد وقتی دیدم یه ساعته زل زده به من
گفتم: میای بازی؟ ولی اون همونطور سرشو به علامت نفی تکون داد خیلی حرصم گرفت فکر کرده بود کیه که خودشو واسه من میگیره! ازاون روز ازش بدم اومد!…
حالا هفت ساله بودم یه دختر کوچولویی که تازه الفبا یادگرفته بود اون روز رفتم خونه پرستو اینا پرهام نه ساله هنوز همانطور یه گوشه نشته بود و منو نگاه میکردا میخواستیم مشقامونو بنویسیم ولی وقتی مامان پرستو رفت بیرون یهو شیطنتمون گل کرد مشقامونو ننوشتیم که هیچ کلی شیطونی کردیم آخرسر رفتم خونه وبرای اینکه مامانم شک نکنه رفتم بخوابم توی دلم گفتم: خدای مهربون؟ من از خط کش بلند وفلزی معلممون میترسم آخه دردم میگیره خودت کمکم کن…
روز بعد معلم دفتر مشقارو نگاه کرد وهرکی ننوشته بود با خطش کتک میخورد اشکم داشت درمیومد بااینکه میدونستم هیچی ننوشتم دفترمو به خانم دادم اونم با لبخند گفت: بچه ها از ستاره یاد بگیرید ببینید چه مشقاشو خوش خط نوشته!
عجیب بود من که هیچی ننوشته بودم؟ دفترمو نگاه کردم  با خط خوش یه  بار از روی الفبا نوشته شده بود با خودم گفتم حتما خدا یکی از فرشته هاشو فرستاده که مشقای منو بنویسه این ماجرا هم فراموش شد تا اینکه ده ساله شدم پرهام دوازده ساله هنوز همانطور مظلومانه نگاهم میکرد ولی من ازش بدم می اومد.
روز چهارشنبه سوری من وپرستو توی کوچه میرفتیم که یهو یکی منو از پشت هل داد و صدای مهیبی اومد… جلوی چشمم رو دود گرفت…
چشم که باز کردم دیدم توی بیمارستانم چیزیم نشده بود وبه زودی مرخص میشدم ولی از مامان شنیدم پرهام برادر پرستو یک چشمشو از دست داده زیاد ناراحت نشدم وگفتم: به ما چه؟ میخواست مراقب خودش باشه حالا دیگه یه دختر هجده ساله بود م و با توجه زیبایی ام خیلی ها خواهان دوستی با من بودند.
اینوسط قرعه به نام کاوه افتاد و انقدر التماس کرد و رفت و اومد تا قبول کردم باهاش دوست بشم پرهام بیست ساله حالا دیگه فقط یه چشم داشت ولی باز باهمون یه چشم به من مظلومانه نگاه میکرد یه روز وقتی تو کوچه داشتم میرفتم اومد جلو ویه سیلی زد درگوشم و باهام دعوا کرد که چرا با کاوه دوست شدم منم هرچی از دهنم درآمد بارش کردم ولی اون هیچی نگفت روز جشن تولد کاوه من فریب خوردم وقتی رفتم خونشون دیدم هیچکس نیست… گریه کردم فایده نداشت…
بعداز اون اتفاق فهمیدم پرهام میخواد بیاد خواستگاریم بهش اعتماد کردم سرمو روی شونه اش گذاشتم وزدم زیر گریه همه چیو بهش گفتم وفتی فهمید کاوه چه بلایی سرم آورده دفتری را به من داد و گفت اگه زنده برگشتم شب عروسی باهم میخونیم ولی اگه برنگشتم خودت تنها بخون اون روز منظورشو نفهمیدم ولی چندروز بعد فهمیدم کاوه پرهامو با چاقو کشته مثل اینکه پرهام با اون درگیر شده اونم چاقو زده و فرار کرده با گریه دفتر خاطراتشو باز کردم و با خوندنش جگرم آتش گرفت نوشته بود:
♥♥♥ خیلی دوستش دارم  یادمه وقتی دختر کوچولوی چهارساله بود وقتی بهم گفت بیا بازی دست رد به سینه اش زدم و اون اخمو و ناراحت باهام قهر کرد شاید اون معنی نگاهمو نمی فهمید من ظهرا توی کوچه می نشستم و اورا می پاییدم و مراقبش بودم تایه وقت نخوره زمین وبلایی سرش نیاد حتی وقتی با خواهرم مشغول بازی شدند و مشقاشونو ننوشتنتد من یواشکی براش نوشتم تا یه وقت معلمشون دستای ناز وکوچولشو با خط کش نزنه حتی انوقت نفهمید که تو روز چهارشنبه سوری وقتی کاوه دوستم زیر پاش ترقه انداخت اونو هل دادم وبرای یه عمر چشممو از دست دادم الان اون با کاوه دوسته و از قلب شکسته من خبرنداره… ♥♥♥

منبع:arbabeweb.loxblog.com



MAN O ARTIM

نظرات شما عزیزان:

naz khaton
ساعت13:47---24 شهريور 1392
kheli dastane ghashangi bud( bichare parham :-S(

Me
ساعت14:28---23 شهريور 1392


nashmin
ساعت16:38---20 شهريور 1392
سلام
اولین باره به وبت سرزدم واقعاقشنگ بود
موفق باشی بازم سرمیزنم مطالب زیبایی داری


تبسم!!
ساعت21:52---19 شهريور 1392
جدیدا ایطوری شده

سحر
ساعت23:28---16 شهريور 1392
الهی قشنگ بود ولی دردناک بود

♥یگانه♥
ساعت20:49---12 شهريور 1392
داداش این چی بود گذاشتی؟؟اشکمو در اوردی!

ريحانه
ساعت11:34---12 شهريور 1392
گريم گرفت خيلي قشنگ بود

fereshte
ساعت13:35---11 شهريور 1392
نمیدونم چی بگم خیلی احساسی بود

الهه... کاغذ مچاله
ساعت11:53---11 شهريور 1392
واااااااااااااای چقدر دردناک بود .

ღ♥ღ یگانه ღ♥ღ
ساعت20:26---10 شهريور 1392
چقدر زیباست کسی را دوست بداریم . . . نه از روی نیاز . . . نه از روی اجبار . . . و نه از روی تنهایی . . فقط برای اینکه ارزش دوست داشتن را دارد . . .

atefeh
ساعت15:33---10 شهريور 1392


نمی خواااااااااااااااااااااااااااا ااااامممممم

علیرضا....

خو تو نمیدونی من دل نازکم؟



چرا از اینا میذاری...
پاسخ:اخی اشکال نداره دیگه نمیذارم ببخشید


nikishaprak
ساعت8:43---9 شهريور 1392
سلام لینکتون کردم شما هم منو لینک کنین

مانا
ساعت6:52---9 شهريور 1392
سلام دوست عزیز وبلاگ زیبایی داری امیدوارم موفق باشی... داستانت خیلی قشنگ بود

asma
ساعت17:06---8 شهريور 1392
س. ایولا خیلی داستان معرکه ای بود . ممنون که سر زدی . لینکی داش علیرضا

ملینا
ساعت16:16---8 شهريور 1392
سلام علیرضا جان ممنونم که سرزدی لینکت کردم

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: